نشسته در قفسی تنگ و تاریک
آرزو کردم آزاد شوم ...
آرزو کردم خود را در آزادی که من پرواز خواهم کرد
تا بینهایت خوبیها
و خواهم یاد دادپرواز به پرندگان
در قفس که بودم اینطور فکر کردم
اما....
همه چیز یادم رفته
و نمی دانم چرا با کرکسها پرواز خوشترم شد
و نمی دانم که آن همه زیبایی چرا نیست
....
ای کاش قفس تنگ تاریکم بود...
رها تر بودم...
........................................................
با اشک نویس:
بیشتر پرواز نکن ، آخر پرواز هم جنبه می خواهد...
بیشتر پرواز خورشید را گم خواهی کرد...